#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_بیستونه
گیر ماشین و زد و سری برام ت داد.هردو از عرض خیابون گذر کردیم و نگاه پوریا موقع چرخیدن و صدا کردن یکی از بچه ها روی من نشست.عینک آفتابی شو از روی چشماش به روی موهاش سر داد و چند قدم فاصله ی بینمون و طی کرد٬ لیلی دستمو از هیجان فشرد و سر زیر گوشم کرد: یعنی کوفتت بشه٬ بگو خب.
برای این که اذیتش کنم خندیدم و جواب دادم: خب.
نتونست چیزی بگه ٬ چونپوریا راد بهمون رسید و با اون نگاه همیشه مغرور اما موقرش بهمون سلام کرد٬ جواب سلامش و با لبخند دادم و لیلی فکر کنم غش کرد که انقدر با تأخیر سلام داد.پوریا نگاه کوتاهی به جانب لیلی انداخت و چشم در چشمم پرسید: معرفی نمی کنین؟
به طرف لیلی چرخیدم که به شکل عجیبی مظلوم خودش و جلوه می داد٬ از کاراش خندم گرفته بود: بل حتما٬ ایشون لیلی کریمی از دوستان من هستن و خب فکر می کنم لیلی جان شما رو خوب بشناسن.
لبخند محوی زد و سری برای لیلی خم کرد: خوشبختم خانوم.
لیلی لبخند محجوبانه ای زد که اگه جاش بود بهش کلی می خندیدم و سرش و کج کرد: من بیشتر آقای راد٬ باعث افتخاره دیدنتون.
پوریا تنها در جوابش سر ت داد و رو به من کرد: شما تو اتوبوس اول جاگیر شین.هوا سرده٬ بشینین تا همه بیان و حرکت کنیم.
سری از دور برای چندتا از اساتید دیگه که تازه رسیده بودن ت دادم و به پوریا راد خیره شدم٬ چشماش یک جهان عجیبی بود٬ یک جهان پر از معما ٬ که با یک جاذبه ی عمیق انسان و محکوم محکوم می کرد به خیره شدن درونشون.یک حس که برام به شدت ناشناخته و گنگ بود٬ سری ت داد و به سختی نگاهم و ازش گرفتم: باشه.پس فعلا.
سری ت داد و به طرف اساتید تازه رسیده رفت و منم دست لیلی که هنوز محو جای خالیش مونده بود رو کشیدم و به طرف اتوبوس اول رفتیم٬ یه سری از بچه ها داخلش نشسته بودن٬ پسرها با دختر ها شوخی می کردند و هیاهوی عجیبی به وجود آورده بودند.با دیدنم چندتا از بچه های کلاسم جیغشون هوا رفت و انگار همین برای درست شدن حال و هوای لیلی کافی بود٬ با شیطنت پشت سر جیغشوت سوت کشید و من با دیدن نگاه پوریا که به طرف اتوبوس برگشت با خجالت پای لیلی رو پرس کردم.صدای آخ بلندش بچه هایی مه متوجه کار من شده بودند رو به خنده انداخت٬ از فرصت استفاده کردم و انتهای اتوبوس پیش چندتا از بچه های کلاس خودم جاگیر شدیم٬ لیلی با اخم کنارم نشست و هردو کوله هامون و زیر پامون قرار دادیم.
#ادامه_دارد
__________________________
#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_سی
با خنده به چهره ی اخموش نگاهی انداختم٬ رد کف کفشم روی کتونیش جا مونده بود و داشت پاکش می کرد: خب حالا٬ چه اخمی هم کرده٬ یعنی متوجه نبودی همه بیرون با صدای سوت بلندت برگشتن و تو ماشین و نگاه انداختن؟
پشت چشمی برام نازک کرد و موهاش و عقب روند: کردن که کردن٬ می خوایم بریم خوش بگذرونیم ٬ سوت زدن من چه اشکالی داره؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم و وقتی بچه هارو مشغول کار خودشون و کل کل کردنای بامزشون دیدم آروم گفتم: اشکالش اینه که همه فهمیدن این ولوله کار تو بود ٬ میخوای سوت بزنی باید این طور بزنی.
و جلوی چشمای متعجبش خم شدم پشت صندلی تا چهرم تو دید نباشه و انگشت شصت و اشارمو فرو کردم تو دهنم٬ سوت زدن تخصصم بود٬ صدای سوت پشت سرهمم انقدر بلند بود که صدای جیغ و تو اتوبوس به جریان انداخت.خوشحال از انجام کارم و خندون از نگاه متعجب لیلی سرمو بلند کردم که با یه شک بزرگ مواجه شدم!
درست کنار پنجره نشسته بودم و چرا حواسم نبود ممکنه دیده بشم؟!
پسری که باهاش یک بار بحث کرده بودم و حتی اسمش و یادم نبود کنار اتوبوس و سمت شیشه ی من ایستاده بود ٬ با یک نگاه خندون و خیره درست وسط چشمام٬ نگاهش به قدری پر از خنده بود که چشمامو با تأسف برای خودم بستم و به سمت لیلی برگشتم٬ زمزمو فقط لیلی می شنید: فکر کنم سوت زدن تو کم تر آبرومو برد.
#ادامه_دارد
#دل_نوشت_ناب
#بگو_سیب
#پارت_بیستوهشت
مست خواب خودمو بغل گرفتم و یه خمیازه بلند بالا کشیدم : چون با سرعت رانندگی کردی ٬ تازه یک ربع به هفته.ما هفت باید میرسیدیم.
دوباره بلند خندید و چشمای آرایش شدش و تاب داد: الان سر یک ربع ناراحتی؟!
بی خیال حرفش دوباره یه خمیازه کشیدم و دستامو از دو طرف رها کردم تا خواب آلودگیم کم شه: تو چه جوری صبح اول صبح حوصلت اومده انقدر آرایش کردی؟!
تو آینه ی ماشین خودش و نگاه کرد و ابروش و بالا داد: مثل تو باشم خوبه؟عین روح شدی.
آفتابگیر ماشینش و پایین دادم ٬به چشمای پف کردم و صورت بی آرایشم که کلا یه ضد آفتاب رو پوستم خوابیده بود خیره شدم: همه جوره خوشگلم.
نگاهش و به من داد: اعتماد به نفست سقف ماشین و شکافت و رفت هوا!
موهای بیرون اومده از شالم و پشت گوشم فرستادم و کیفم و باز کردم٬ نگاه لیلی روم خیمه زده بود تا ببینه می خوام چیکار کنم.چشمامو چندبار باز و بسته کردم و شیشه ی ماشین و پایین دادم٬ هوای سرد که جریان پیدا کرد باعث کم شدن خواب آلودگیم شد.کیف لوازم آرایشمو از داخل کولم بیرون کشیدم و از میون خرت و پرتای درونش که بیشترش و از مترو خریده بودم برق لبم و بیرون آوردم٬ بوی توت فرنگی می داد و بسیار طعم خوبی داشت.چند بار روی لبم کشیدمش و رنگ پریدگی لبم و کمی جبران کردم.برای از بین بردن پف چشمام هم کاری جز کشیدن خط چشم از دستم بر نمی اومد٬ پریشا اعتقاد داشت خط چشم ٬ چشمای منو ٬ به طرز عجیبی درشت نشون می ده.کمی ریمل هم روی مژه هام زدم و با دست ابروهای دخترونه اما تمیز شدم و مرتب کردم ٬ نگاهمو به نگاه لیلی گره زدم و همراه چشمکی پرسیدم:حالا هم مثل روحم؟
خندید و عینک آفتابیش و میون دستش تاب داد: آره ٬ منتها الان شدی یه روح خوشگل.
چشمامو براش چپ کردم و خودمو تو آینه دقیق نگاه کردم٬ نمی گفتم خیلی خوش قیافم اما میمیک صورتم ریز و ظریف بود.بر خلاف تصور همه ی آدم ها راجع به این که مردم اهواز پوست تیره ای دارند من پوستم روشن بود٬ یعنی اصولا اهوازی ها خیلی هاشون پوست روشنی داشتند و معتقد بودند آفتاب گرم شهرمون ٬ پوست و نمی سوزونه ؛ خیلی هاشون مثل مامان حتی از ضد آفتاب هم استفاده نمی کردند.
چشمای قهوه ایم زیر نور آفتاب ٬ به قدری روشن می شد که آدم و گمراه می کرد و این تصور به وجود می اومد که شاید ٬ عسلی هستند.مژه هام خیلی پر نبود اما بلند و فر خورده بود ٬ من برای پر نشون دادنشون همیشه از ریمل استفاده می کردم.
چهره ی حک شده توی آینه٬ درست مقابل چشمام٬ یک آدم معمولی مثل همه ی آدم های این شهر بود.
هیچ چیز ممتازی از بقیه نداشت و خب من یاد گرفته بودم و یادم بودم که مامان همیشه ازمون می خواست٬ برای خاص بودن ٬ قلب هامون به شکل ویژه ای ٬ دکور کنیم.مواظب باشیم کی درونش میشینه و کجا میشینه.
نفسم و بیرون فرستادم و شیشه رو بالا دادم تا سرما ٬ بیش تر از این بدنمون و نلرزونه.خوابم پریده بود.
نگاهمو به سه تا اتوبوس نارنجی جلوی آموزشگاه دوختم و لب زدم: بریم؟
لیلی پخش ماشینش و که خیلی صداش کم بود٬ خاموش کرد و با نگاهی به تایمر خودش و بیشتر روی صندلی رها کرد: پنج دقیقه به هفت مونده٬ رأس هفت بریم.
منم مثل خودش بیشتر روی صندلی رها شدم و دستامو روی سینم جمع کردم٬ دیروز با همون شماره ای که پوریا راد ٬ باهام تماس گرفته بود٬ زنگ زده بودم و ازش اجازه گرفته بودم که یه همراه با خودم بیارم ٬ اونم استقبال کرد و با توجه به تعداد زیاد بچه ها بدش نیومد که یک نفر بیش تر٬ برای هدایت بچه ها ٬ همراهمون باشه.
هنوز دو دقیقه بیش تر نگذشته بود که با خارج شدن پوریا راد٬ از آموزشگاه صاف تر روی صندلیم نشستم و خطاب به لیلی لب باز کردم: پوریا راد اومد.
لیلی سریع صاف شد و نگاهش و از پشت عینک آفتابیش به اون طرف خیابون سوق داد: اوف ٬ این بی شرف از عکساشم جذاب تره که.
خندیدم و نگاهمو از پوریا برنداشتم.برای لیلی مبحثی به اسم حیا چیز غریبی بود٬ من هم عینکمو از کاورش خارج کردم و روی چشمم قرارش دادم: تو عکساش و دنبال می کنی یا صداش و؟!
نگاهش و از کنار در آموزشگاه جدا نکرد٬ پوریا همراه همون پسری که وسط سالن باهاش بحث کردم ایستاده بودند و بچه ها کم کم داشتند می رسیدند و دور آموزشگاه شلوغ می شد٬ لیلی با مکث جوابم و داد : تو مگه اینستاگرامش و دنبال نمی کنی؟
شونه هام و بالا انداختم و حین پیاده شدن از ماشین گفتم: نه.
دنبالم از ماشینم پیاده شد و صندوق و زد تا وسایلمون و برداریم٬ هردو دوتا کوله ی مخصوص کوهنوردی پر کرده بودیم و من کوله ی همیشگی و همراهم و تو ماشین لیلی می ذاشتم تا برگشتن ٬ عادت داشتم همراهم باشه.
کوله ی بزرگ و مشکی رو ٬ روی دوشم انداختم و به طرف لیلی چرخیدم: بریم؟
#ادامه_دارد
درباره این سایت